به یاد خاطرات تلخ...
سلام مامانی
سلام قشنگم، فرشته ی نازم، نفسم، امیدم
میدونی امشب چه شبیی علیرضا جون؟
امشب شبی که دقیقا یک ماه میشه که تو پره کشیدی و از مامان جدا شدی،،،،،،،،،
وای خدایی من چه سخته، خیلی سخت الان که دارم دوباره خاطرات یون شب و مرور میکنم،،،،،
اشک که توی چشمام حلقهٔ زده و بغضی توی گلوم که میخواد فریاد بزنه علیرضا جون ۱ ماهگیت مبارک:::::::::::
بذار از وقتی بگم برات فرشته ی نازم که فهمیدیم تو مریضی و باید از تو دل بکنیم.....
روز ۳ شنبه ۳۱ مائ ساعت ۱۰ صبح قرار سونو داشتیم، یون روز دل توی دل منو بابای نبود که تو رو میتونیم دوباره ببینیم و صدایی قلب نازنین تو دوباره بشنویم......
هفته ۱۲ دهمو تموم کرده بودم داشتم میرفتم توی ۴ ماهگی که رفتیم سونو و از سلامت تو مطمئن بشیم....
یون روز هوا خیلی سرد بود و گرفته، وختمون که شد خانم دکتر اومد صدا مون کرد و رفتیم توی اتاقش،،،
من و محسن خوشحال و خندون،، حئّ به مانیتوره نگاه میکردیم که تو داری یون توه چیکار میکنی دکترم کارشو میکرد...
بهمون گفت من کارم تموم شد بهتون توضیح میدم که چی به چیه......
دل تو دلمون نبود که دکتر میخواد چی بگه......
خیلی طول کشید که بهمون بگه چی شده چون ناراحت بود ماهم نگران شدیم که چی شد، بد بهمون گفت.......
خیلی متأسفم که دارم این خبرو بهتون میدم......
جنین ۲ تا مشکل داره، اول این که مایی پشت گردنش خیلی پهن نرمالش تا ۳ میلی، ولی مال جنین شما ۵ میلی و این توی این سنّ خیلی زیاده،،،،،،،،،
۲ ومین که تمام دل و رودهش توی کیسه آب رشد کرده به جایی این که توی شکم بچه باشه،،،،،،
همینطور که بهمون نشون میداد و میگفت من و بابای شوک شده بودیم که این خانم چی داره میگه واسه خودش این امکان نداره......
۳ هفته پیش امدیم سونو همچیز جنین خوب بود چی شد که این طوری شد؟؟؟؟؟؟؟؟
خانم دید که من حرفا شو باور نکردم رفت رئیس شونو آورد و اونهم با دیدن جنین حرفای خانم رو تائد کرد،،،،،،،
اینجا بود که زدم به سیم آخر گفتم یعنی چی مگه میشه این بچه سالم بود چطوری این اتفاق افتاد؟`؟؟؟؟
هر ۲ شون گفتن خانم شما که تنها نیستید خیلیها توی بارداری این اتفاق میافته شما فرض کنید این یک تصادف که برای بچتون افتاده،،،،،،
خدا رو شکر کنید که علم پیشرفت کرده و زود متوجه شدید مشکل چیه.....
منم گفتم خیلی خوب بود که علمی که شما سنگ شو بسینه میزنید میشد کاری کرد که بتونیم بچه رو نجات بدیم......
منم زدم زیر گریی که نتونستم بقیه حرفمو بزنم، بد که یکم آروم شدم خانم بهم وخت داد که برای امنیسنتز بیام....
یه اپمول میزند به شیکمم و از کیسه آب نمونه برداری کنند تا به آزمایشگاه بفرستند تا بتونند از مشکل جنین ۱۰۰ در ۱۰۰ مطمئن بشند.........
وای خدایی من یون روز خیلی روز بدی گذشت به من و بابای عزیزم...
با دلی پر از امید و لب خندون رفتیم که تورو ببینیم، ولی با چشمی گریون و دلی غم دیده بر گشتیم خونه........
تا شب چنان گریه میکردم که خدا میدونه، بابای هم حئّ من و آروم میکرد....
ولی کم میاورد میزد زیر گریه دلم خیلی براش سوخت آخه این اولین بار توی این ۴ سال و ۸ ماه که محسن داشت اینطوری فریاد میزد و گریه میکرد..........
مامانم و بقیه که از قرار سونو خبر داشتند زنگ زدن تا ببینند چی شد........
منم مجبور بودم فیلم بازی کنم گفتم خدا رو شکر خوب بود، ولی با صدایی لرزون، مامانم که زود متوجه لرزش صدا شد گفت چی شده؟؟؟؟؟
گفتم نه چیزی نشده، بیرون سرد بود سرما خوردم، وای خدا تا گوشی رو گذاشتم شروع کردم به گرییه کردن که خدا جون چرا این کارو با ما میکنی.........
دلم دقت نیاورد و با بابای تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان و اونجا دوباره سونو بشم.......
همش دعا میکردیم که سونو، بگه مشکلی نیست و فقد خطای دید بوده.....
ولی متاسفانه دکترای اونجا هم مشکلو تایید کردند و جوابو فرستادن واسه دکترم.......
روز امنیو فرا رسید و رفتیم که آزمایش بدم وای خدا تمام تنم میلرزید، حتا بابای که دستش توی دستم بود متوجه شد....
گفت سرد ئهٔ گفتم نه خیلی میترسم، اگه آمپول که به شکمم میزنند بخور به جنین چی، بچهام که میمیره...
بابای گفت در هر صورت اونا گفتند که باید بارداری رو متوقف کنیم، حالا بهش بخور یا نخوره دیگه چه فرقی میکنه.........
امنیو انجام شد و من تورو برای آخرین بار دیدم و به آقای دکتر گفتمای عکس از جنین میخوام...
و بهمای کپی داد تا یادگاری از تو نازنینم داشته باشم،،،،،،،،،،امپولو که زد به شکمم خیلی درد کرد...
از کیسه آب ۵ ملی مایی برداشت و حئّ تو سونو دقت میکرد که سوزن به تو نازنینم نخوره........
بهمون گفت فردا به دکتر تون زنگ بزنید تا جواب آزمایشو بهتون بگه......
فرداش که شد به دکی زنگ زدیم و گفت که آره جنین این ۲ مشکل و داره تریسمی از نو ۱۸....
یعنی این که جنین در حال رشد توی بارداری از بین میره، و گفت که تو یه آقا پسملی هستی،،،قربونت برم من مامانی......
وقتی بهمون گفت پسری با بابای گفتیم اسم تو میزاریم علیرضا. جیگر مامان بابا....
بد گفت که باید برید بیمارستان و کارای لازم رو انجام بدید، چون نگاه داشتن جنین ناا سالم صلاح نیست....
و بارداری هرچی سریع تر باید متوقف بشه.......
دوباره زدم زیر گرییه که خدا جون چی میشد که این بچه برامون میموند، واقعأ بهت نیاز داشتیم فرشتهای نازم......
بیمارستان که رفتیم ۳ تا دکتر اومدن و مرحله به مرحله کارای که باید انجام میشد و بهم توضیح دادند و گفتند حالا برید و روز ۱۳ جون بیاد که باید بستری بشید.....
روز یکشنبه رفتم بیمارستان ۱۱ جون بهم ۲ تا قرص اسمش یادم نیست......کلی با خودم دو دل بودم که نمیخوام بچمو از خودم جدا کنم...
میزارم خودش از بین بره چرا من جونشو بگیرم، اگه من این قرص رو بخورم خوب بچه از بین میره و خونریزی میشه......
ولی بابای گفت مهم خودتی تو سالم باشی ایشالا دوباره باردار میشی به خدا صلاح نیست که این بچه ناقصو بذاریم یون تو عذاب بکشه.......
بابای بالاخره منو قانع کرد تا قرص رو بخورم.......و بعد امدیم خونه و محسن رفت سر کارش.........
مامان جون منو ببخش میدونم یون شب که از بیمارستان اومدم خونه بعداز این که اونجا قرص خوردم...
خونه تنها بودم کارم شده بود گرییه کردن و فریاد زدن تو هم خیلی آذیت شدی، خدا منو نبخشه حتی روزای آخرم به تو فشار آوردم....
ولی عزیزم تو که داشتی از ما جدا میشدی پس چرا یون شبی که خونه دایی بودیم از ساعت ۳ شب تا ۶ صبح بیدار بودم
داشتی برام دلبری میکردی تکون میخوردی، مثل ی ماهی از چاب به راست میرفتی اولش فکر کردم که دارم خواب میبینم...
بد دیدم نه بابا بیدارم و این کارو حئّ تکرار میکردی منم داشتم لذت میبردم...
گریم گرفته بود که تو توی لحظای آخرم داری شیطونی میکنی...........یون شب ۳ شب قبل از این بود که قرص بخورم. خیلی حس قشنگی بود.
۲شنبه شب که شد بابای از بیرون شام آورد که آخرین شام ۳ نفری رو باهم بخوریم، هر لقمه که میخوردم با گرییو غصه و غم بود،،،،،،
بابای بهم میگفت بذار این شام آخری رو به بچه برسه نذار بیشتر از این بچه عذاب بکشه،،،،،
وای مامانی بمیرم برات،۲، ۳ لقمه که خوردم دوره نافم ی چیزی حلقهٔ زد و حئّ میگرف و ولل میکرد....
رفتم توالت که دیدم بله خونو خونریزی شروع شد، دوباره گریم گرفت گفتم محسن بیا که بچهام رفت تموم شد،،،،،،،،،
بابای دست پاچه شده بود و برام لباس آورد تا آماده بشم تا بریم بیمارستان، اونجا که رفتیم ساعت ۱۲ شب بود گفتم خوریزی دارم....
منو بستری کردند و دوباره سونو شدم،،،،،،،
دکتر بهمون گفت که متأسفم بچه مرده، قلبش کار نمیکنه و سرو تاه شده،،،،،،
وای علیرضا جون چرا رفتی؟؟؟؟؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟؟؟؟؟؟چرا با عجله رفتی؟؟؟؟؟؟
قربونت برم میخواستیم برای آخرین بار تورو ببینیم و صدایی قلب نازنین تو بشنویم،،،،،،،
اما دیر شده بود خیلی دیر تو دیگه زنده نبودی............گرییهههههه
اینقد من گرییه کردم و بابای ناراحت بود که دکتر گفت بدم میام تا شما آروم بشید،،،،،،،
بابای میگفت اینقد تو داد میزدی گرییه میکردی که پرستار گریش گرفته بود........
خیلی شب بدی بود خیلی بد،،،،،،،،،منو بردن ی اتاق کوچک و شخصی که بابا جونتم تونست شبو با من بمون بیمارستان.........
فرداش که شد مامانم و بقیه زنگ زده بودن خونمون دیدن که ما خونه نیستیم زنگ زدن به همرامون بهشون گفتیم که بچه مرده خونریزی کردم و شبانه امدیم بیمارستان،،،،،،،
وسط حرفهامون هم من و هم مامانم گریمون گرفت و قطع کردیم همه اومدن به دیدن مون، مامانم با داییها.......
دکتر اومد گفت که باید منتظر بمونید تا نبتتون بشه که شمارو ببریم به پشتتون پریدورل بزنیم که بدن بیحس بشه....
و ۲ تا قرص داخل واژن میکنیم تا دهان رحم باز بشه و جنین خودش بیرون بشه،،،،
یون روز کارم شده بود گرییه و بابای هم کارش شده بود دل داری من،،،،،،،،
بعداز ظهره که شد منو بردن اتاق عمل و پریدورل به کمرم زدن، چندا تا آمپول زدن که حسابی درد داشت،،،،،،،
بد قرص گذاشتن توی واژن، و بهم گفتن هر وقت درد اات شروع شد صدا مون کن،،،،،،،،،
دوستم فهیمه هم اومده بود دیدنم با مامانم چند ساعتی بودند بعد رفتند،،،،،
هر نیم ساعت پرستار میومد میگفت درد نداری منم میگفتم فقط کمرم داره میشکنه،،،
اتاق که خالی شد دکتر گفت میتونیای بیسکویت بخوری آخه از شب قبل هیچی نخورد بودم....
مامنی خیلی گرسنه بودم، خوب بود که بابای پیشم بود از تخت خواب که اومدم پایین برم سر میز با بابای شام بخورم....
چند قدمی پیشتر بر نداشتم که احساس کردم خونریزیم شدید شد و دیگه نتونستم راه برم با کمک بابای اومدم روی تخت .....
تا میخواستم پوشکمو عوض کنم که بابایای چیز مشکوک دید و پرستارا رو صدا کرد، پرستارا که دیدن آره جنین.....
شما تشریف فرما شدید منو سریع با تخت بردن اتاق عمل،،،،،،، بابای هم همرا مون بود....
من از ترس چشمامو بسته بودم و حئّ میلرزیدم، و به بابای میگفتم محسن خود بچه مون بود؟؟؟؟
اونم با دیدن بچه تعجب کرده بود و گفت آره خودشه.........
بهش گفتم چهجوری گفت خیلی کوچیکه، حالا صبر کن بدم بهت میگم،،،،،،
من که از اول گفت بودم بچمو میبینم یک دفع گفتم نه........
دور تا دورم پرستار دکتر جمع شده بودن، یکیشون پارچه سفید دستش بود و جنینو برداشتو برد و گفت میاره تا ببینمش،،،،،،،،،
من که نتونستم همون موقع تورو ببینم عزیزم،،،،،،،،ولی بابای تورو دید و عزت عکسم گرفت.
و بهم گفت که صلاح نیست تو بچه رو ببینی، گفتم چرا مگه بچه چشه بود، بچست هیولاه که نیست.....
گفت میدونم ولی ینجوری که باید باشه نیست بذار با خاطره خوب ازش جدا بشی اگه ببینی خیلی ناراحت میشی.....
با این حرفش من دو دل شدم،،،،،و به پرستاره گفتم الان نمیبینم باشه بعدا خبرتون میکنم.........
من و بردن اتاق عمل دیگه که بزرگترو و سرد تر بود کلی دکتر با لباسای سبز بودن تا که عمل کورتاژ و انجام بدند.........
اولش که خیلی ترسیده بودم و حئّ میلرزیدم و از کمر به بعد بدنم و حس نمیکردم فقط میدونستم که دارند باهم صحبت میکند...
که ببینم من در چه شرایطی هستم بد دیگه هیچی نفهمیدم سبک شده بودم وقتی به هوش اومدم که دیدم منو دارند میبرند اتاق که حالم بهتر بشه بد منو ببرند اتاق خودم،،،،،،،،،
به دکتری که توی یون اتاق بود گفتم همسرم صدا کنید بیاد پیشم،....
وقتی بابای اومد خیلی خوشحال شدم گفتم خدارو شکر که دوباره میبینمش،،،،،،،
منو بردن اتاق خودم اینقد خواب داشتم که بلافاصله خوابیدم و بابای هم کنارم بود روی صندلی نشته خواب میشد،،،،،،،
صبح که بلند شدم احساس سبکی کردم ولی دلم اینقد به تو فرشتهای نازم تنگ شده بود مامانی که نگو......
ای پرستار مهربون اومدو برام دارو آورد گفت چی شد میخوای بچه تو ببینی؟
گفتم همسرم دیده بهم توصیه میکنه که نبینمش ولی دلم طاقت نداره میخوام ببینمش، گفت بهتره که ببینی.....
چون اگه نبینیشای عمر پشیمون میشی این که چرا این حقو از خودت گرفتی، گفت تا وقتی که اینجای هروخت بخوای...
میتونی ببینی، ما برات میاریم بچه تو که ببینی ولی از اینجا که رفتی بیرون و بیای بگی میخوام بچهام و ببینم دیگه دیره بچه نیست.........
منم زود تصمیم و گرفتم و گفتم آره میخوام ببینمش.......
مارو بردنای اتاق خیلی کوچک و سرد اونجا ۲ تا شمع بود با یک کتاب، توش که نگاه کردم دیدم یون دست از پدر مادرای که بچه شونو از دست دادند....
ی صفحه از کتاب و برای یادگاری مطلب برای بچههاشون نوشته بودند،،،،،،،،
پرستار که بعداز ۱۵ دقیقه اومد با ی تخت چرخ شیشی که توش پتو نوزاد بود توشو که نگاه کردم دیدمای دستماله سفید بود.....
توی دستمال سفید و که باز کردم دیدم، وای خدا جون یک فرشته کوچولو ناز توش خوابید......
خدا جون قربونت برم من، این فرشتهای من؟؟؟؟؟؟دستمالو برداشتم توی دستم گرفتم،،،،،،،،،
وای خدا توی کفه دستم جا شودی مامانی قرمز بودی، سرت کهای خال کوچیکه قرمز پررنگ بود، چشمای نیمه باز، دهنت، دماغ کوچولو موچولوت، گوشات،
لپات، گردن پهنت، دستا لاغرو دراز، شیکمی که توش خالی بود و همی دلو رودت بیرون ریخته بود، وای مادر تو چی کشیدی با این مریضیت،،،،،،،
باسنت که خیلی فرم قشنگی گرفته بود، پاهات حتا تک تک انگشتات دیده میشد، حتا یون چیزت کوچولو توی پاتم دیده میشد....
وای خدا باورم نمیشد که تو توی دستمی و با بابای داریم نگاهت میکنیم، یون لحظه خیلی خوشحال بودم.....
همش حس میکردم داری با یون چشمای بازت با یون دهان بازت داری باهامون حرف میزنی.....
اینقد تماشات کردم که پرستار گفت خانم میتونم ببرمش چون داره یخش باز میشه!!!!!!
گفتم ببرید ولی بازم میخوامش ازش سیر نمیشم،،،،،گفت مشکلی نیست هر وقت خواستید بگید ما میاریمش......
میدونی وزن، انداز اات چقدر بود علیرضا جون؟؟؟؟؟
یک کارت بهمون دادند که روش نوشته بود....
تاریخ تولد......۱۴جون سات ۲۰ه۳۰، قد ۸میلی متر، وزن ۸ گرم.......
پرستار گفت جنین خیلی کوچیکه بهش میخوره که ۱۱ هفته باشه نه ۱۵ هفته.
بعداز دیدنت دلم آروم گرفت خیلی خوشحال بودم که تو رو توی دستم گرفتم اگه بزرگتر بودی توی بغلم میگرفتم...............
عزیز دلم دوست دارم
ادامه دارد...........